این تفکر بیش از هر متفکری وامدار اندیشههای نیچه (Nietzsche) و هایدگر (Heidegger) است. نیچه نخستین فرد از حلقه تفکر پسامدرن است که در قالب تفکر نیستانگار بحران انحطاط در غرب مدرن را متذکر میشود. وی سراسر تاریخ فلسفهی غرب را تاریخ نیستانگاری خطاب میکند و با عبارت «خدا مرده است» در صدد اثبات مرگ امر فراحسی در متافیزیک بر میآید. به باور او متافیزیک غربی در پایان راه خود قرار دارد و دیگر قادر به درک مفاهیم نوین بشری نیست. چرا که مفاهیم نوین بشری برآمده از جهانِ فاقد امر فراحسی است.
چنین تحلیلی نشان میدهد که چرا نیچه همچون دیگر فلاسفه، اخلاقیات را برآمده از متافیزیک نمیداند و بالعکس متافیزیک خویش را محیط بر اخلاقیات بنیان میگذارد. اگرچه او ادعا میکند از نیستانگاری گذر کرده است اما در حقیقت در قالب نوینی از نیستانگاری به ظن خود به انتقاد از مدرنیته مشغول میگردد.[1] هایدگر نیز چنین نظری نسبت به نیچه دارد که علیرغم نقادی متافیزیکِ نیستانگار خود متعلق به نحلهی تفکر نیستانگار است و بس.
اما نیستانگاری چیست؟ نیچه میگوید، موقعیتی که بشر از مرکزیت و محوریت منحوس به جانب مجهول میچرخد و خود امری ناشناخته میگردد و آنگاه سفر در جهت شناخت خویش و جهان پیرامون آغاز میکند. در عوض هایدگر میگوید، نیستانگاری فرآیندی است که بشر در طی آن متوجه میگردد نهایت و وجود در حقیقت یک چیز هستند: جهان تنها نهایت است و وجود، همین. بنا بر نظر متقدمین این مکتب بویژه نیچه، نیستانگاری عبارت از حرکت بنیادین در سیر تاریخ غرب است. جریان ژرفی است که صرفاً میتواند گرفتاریهای بشری و رنجهای جهانی را در خود داشته باشد. همچنین حرکتی است تاریخی از سوی اقوام صاحب اقتدار دوران نوین.
اما نیستانگاری صرفاً عبارت از دستآورد ملتی خاص نیست. آن مللی که خود را ظاهراً از طرح نیستانگاری به دور میدانند، چه بسا در بسط آن بیش از دیگران دست داشتهاند - تنها خود نمیدانند.
ادامه مطلب ...